دلنوشته پاييزي
چشمانم را می بندم تصور میکنم... باد نوازشگر پاییزی.. نم باران، بازتاب نور ماه.. بر روی سنگفرش خیابان... کوچه ای خلوت، چشمان گیرایت.. در هر قطره ی متبلور باران نقش می بندد. نیستی و همیشه هستی... همچنان قدم می زنم.. لا به لای نگاه های نافذت... در ایستگاه زمان.. سنگینی نگاهت.. با نگاه پرسشگر من... که چگونه رویایی این چنین زلال؟ تو نیستی و من از نگاهت سرشار...! چطور مي شود شايد حسش سنگين باشد صدايت ،نگاهت،گيرايي چشمانت همه و همه در بند بند وجودم است تا بيايي و در آغوش بگيرمت ...
نویسنده :
مامان فرناز
10:59