رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

دلنوشته پاييزي

  چشمانم را می بندم تصور میکنم... باد نوازشگر پاییزی.. نم باران،  بازتاب نور ماه.. بر روی سنگفرش خیابان... کوچه ای خلوت، چشمان گیرایت.. در هر قطره ی متبلور باران  نقش می بندد. نیستی و همیشه هستی... همچنان قدم می زنم.. لا به لای نگاه های نافذت... در ایستگاه زمان.. سنگینی نگاهت.. با نگاه پرسشگر من... که چگونه رویایی این چنین زلال؟ تو نیستی و من از نگاهت سرشار...! چطور مي شود شايد حسش سنگين باشد  صدايت ،نگاهت،گيرايي چشمانت همه و همه در بند بند وجودم است تا بيايي و در آغوش بگيرمت  ...
17 آذر 1397

ماهروزت مبارك

  تنها صدایت را می خواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد نگاهت را می خواهم تا روشنی چشم های خسته ام باشد وجودت را می خواهم تا گرمای قندیل آغوشم باشد خیالت را می خواهم تا خاطره لحظه های فراموشم باشد دست هایت را می خواهم تا نوازشگر بی کسی اشکهایم باشد و تنها خنده هایت را می خواهم تا.. مرهم کهنه زخم های زندگیم باشد... آری تنها تو را می خواهم و لذت داشتنت مرا بس است  رادمهرم پسر مهربانم ليش از پيش دوستت دارم ،ماهروزت مبارك دردانه مامان.   ...
17 آذر 1397
1